ابو ایوب انصاری (رضی الله عنه )

نامش خالد بن زید بن کولیب است ، از انصاریان و از خزرجیان و  بنی نجّار است، کنیه اش ابوایوب و بیشتر به ابوایوب انصاری معروف است.

ابوایوب یکی از اولین کسانی بود که در بین انصاریان مسلمان شد ، یکی از شرکت کنندگان در بیعت عقبه و غزوه بدر و همه غزوه های دیگر است.

خانه ابوایوب دو طبقه بود ، ابوایوب پیامبر()را در طبقه اول جای داد و خود و همسرش در طبقه بالا ساکن شدند ، یک بار مقداری آب در اتاقشان ریخته شد، فورا بلند شدند و با دستمال و زیراندازی که داشتند آب را جمع کردند، اما مقداری از آب به طبقه پایین می چکید، به همین خاطر ابوایوب نزد پیامبر() رفت و گفت : ای پیامبرخدا() درست نیست که ما در طبقه بالا زندگی کنیم و شما در طبقه پایین باشید، باید شما به طبقه بالا بروید، من دوست ندارم با وجود شما در بالا باشم و شما در پایین باشید، پیامبر()فرمود: پایین برای من راحت تر است ، ابوایوب هم گفت: من هیچ وقت بالا نمی روم تا زمانی که شما پایین باشید ، به همین خاطر ابوایوب به طبقه پایین رفت ، اکثر اوقات برای پیامبر() غذا تهیه می کرد و به طبقه پایین می برد ، هنگامی که برایش پس می فرستاد ابوایوب نگاه می کرد بداند پیامبر() در کدام طرف بشقاب انگشت گذاشته است تا او نیز از همان قسمت بخورد .

ابوایوب می گفت: ای پیامبرخدا() زمانی که غذایی می فرستی نگاه میکنم ببینم انگشتانت را روی کدام قسمت گذاشته ای من هم دستم را روی آنجا می گذارم.

در زمان خلافت ابوبکر صدیق ، ابو ایوب برده ایی داشت به نام افلح ، ابوایوب با افلح به توافق رسیدند که در برابر چهل هزار درهم او را آزاد کند، افلح خود را آزاد کرد، ابوایوب از این کار پشیمان شد و از افلح خواست اگر راضی شود برگردد و  توافقی که کرده اند را فسخ کنند ، زن و فرزندان افلح گفتند: بعد از اینکه خدا آزادی را به تو بخشیده ، می خواهی دوباره برده شوی؟ افلح گفت: به خدا ابوایوب هر چه از من بخواهد برایش انجام می دهم، ابوایوب آن مقدار پولی را که گرفته بود به افلح پس داد و قرارداد را فسخ کردند، طولی نکشید ابوایوب به افلح خبر داد که تو آزادی و آن مقدار پول هم برای خودت.

ابوایوب در اواخر عمرش مریض شد، سپاهی آماده شد که به جنگ برود و فرمانده آن سپاه یزید پسر معاویه بود ، آن سپاه به سمت قسطنطنیه به راه افتاد ، یزید نزد ابوایوب آمد و گفت به چه چیزی نیاز دارید؟ ابوایوب گفت اگر من مردم جسدم را بلند کن و آن را ببر و در زمین دشمن دفنم کن، پس هنگامی که وفات کرد یزید جسد وی را برد و در آنجا دفنش کرد.

جسدش را در کنار مجلس شورای قسطنطنیه به خاک سپردند، سرانجام یزید به تعدادی سرباز دستور داد همراه با اسبهای خود روی قبر او راه بروند تا اثری از قبر او باقی نماند که مبادا رومی ها جسد او را از خاک بیرون آورند.

 1596

موضوع مرتبط

ابوبکر صدیق(رضی الله عنه)

عمر بن خطاب (رضی الله عنه)

علی بن ابو طالب(رضی الله عنه)

عثمان بن عفان (رضی الله عنه)

سعید بن زید (رضی الله عنه)

ابو عبیده بن جراح(رضی الله عنه)

زُبیر بن عوام (رضی الله عنه)

طلحه بن عُبیدالله (رضی الله عنه)

عبدالرحمن بن عوف(رضی الله عنه)

اُسامه بن زید(رضی الله عنه)