نامش خبیب بن عدی بن مالک بن عامر است، از انصاریان و اُوسیان است ، یکی از شرکت کنندگان غزوه بدر است.
پیامبرخدا (ﷺ) ده نفر از یاران خود را با سریه ای(سپاهی بدون حضور پیامبر(ﷺ)) فرستاد و عاصم بن ثابت انصاری را بعنوان امیر سپاه انتخاب کرد، هنگامی که به منطقه ای بین عسفان و مکه رسیدند، گروهی از قوم بنی لحیان را که نزدیک به دویست نفر بودند آنها را تعقیب کردند و سرانجام آنها را محاصره کردند و گفتند: اگر خود را تسلیم کنید در امان خواهید بود و هیچکدام کشته نخواهید شد ، هشت نفر از آنها تسلیم نشدند ، ابوعاصم و هفت نفر دیگر از آنها شهید شدند، سه نفری که باقی ماندند تسلیم شدند و از آنها امان خواستند، یکی از آن سه نفر خُبیب بود، هنگامی که نزد بنی لحیان رسیدند، آنها را فورا بستند ، یکی از آن سه نفر را کشتند و خبیب و آن یکی را به مردم مکه فروختند، خبیب را در جایی زندانی کردند تا زمانی که او را بکشند.
هنگامی که می خواستند او را بکشند، خبیب گفت: به من فرصت دهید تا دو رکعت نماز بخوانم، آنها هم به وی این اجازه دادند، خبیب دو رکعت نماز خواند، بعد از آنکه نمازش به پایان رسید، گفت: اگر بخاطر این نبود که بگویید از ترس نمازم را طولانی میکنم، نمازم را بسیار طولانی تر میکردم.
بعدا او را به درخت خرمایی بستند تا او را تیر باران کنند ، او هم در جلو چشم قریشیان گفت :
همه به دور من جمع شده اند
قبائل و دسته ها گرد هم آمده اند
زن وبچه هایشان در آن طرف جمع شده اند
من نیز آویزان به درخت خرما
ناله بی کسی و آه هر دردی
خدا شاهد کشتن من است
پروردگارم! به من صبر عطا بفرما
به مرگی که آنها ازم می خواهند
این هم در راه پروردگاری که
اگر بخواهد جسد تکه تکه ام را
خودش حفظ می کند و به او احترام می گذارد
سپس گفت:
مثل یک مسلمان هیچ ترسی ندارم که کشته می شوم چون
به خاطر خداست ، مهم نیست که به چه صورتی، کشته می شوم
سپس گفت: خدایا اکنون ما پیام پیامبرت(ﷺ) را رساندیم، تو نیز پیام ما را به پیامبرت(ﷺ) برسان،
در آن هنگامی که به او تیر پرتاب می کردند، به او گفتند : حالا دوست داشتی در اینجا محمد به جای تو بود؟ اونیز گفت: نه به خداوند متعال قسم، دوست ندارم به خاطر کشتن من، خاری هم به پای ایشان برود ، آنها هم می خندیدند.